سلام رفیق!
امیدوارم هر جا که هستی حالت خوب باشه و چایی یا قهوهت به راه.
قبل از اینکه بخوام شروع به نوشتن کنم باید بگم که شاید نوشتن و منتشر کردن این پست توی بلاگم اشتباه باشه؛ چون معمولا اینجا پستها تخصصی گذاشتم و عملا هیچوقت بیپرده و دلی حرفی رو نزدم. اما چه میشه کرد. اینجا خونهی خودمه و چه فایده که آدم نتونه توی خونه خودش راحت باشه.
واقعیت اینه که دوست دارم یکم غر بزنم و شکایت کنم. از چی؟ خودم هم نمیدونم. یعنی میدونم ها ولی اینقدر زیاده که از حوصله خارجه که بخوام یکییکی اسم ببرم. حتی نمیدونم از کجا شروع کنم! موضوع اینجاست که اگر حرفی نزنم، شب رو راحت نمیتونم بخوابم.
میدونی رفیق؟ نمیخوام انرژی منفی بدم بهت. واقعا هدفم هم این نیست. کسانی که من رو میشناسن میدونن که معمولا آدم خوشبینی هستم ولی باید یه سری واقعیتها رو گفت. نه به کسی دیگه، بلکه به خودم. باید قبول کنیم که جای خوبی از این کرهی کوفتی زندگی نمیکنیم. باید قبول کنیم که جبر دهن ما رو رفتهرفته سرویستر میکنه. من نمیتونم نسبت به اتفاقات بدی که در اطرافم میافته، ساکت بمونم. نمیتونم نسبت به اونها بیتفاوت باشم. نمیتونم ببینم روزبهروز تعداد افراد افسرده داره بیشتر میشه و هیچکاری از دستم برنمیاد. در مورد خودم حرف نمیزنم ها؛ اصلا خودم به جهنم. من معمولا وقتی افرادی که میبینمشون، حالشون خوبه، خوبم.
از هر طرف که به اطرافم نگاه میکنم، حتما خاری هست که بره توی چشم و گلوی آدم. همین حالا که دارم این پست رو مینویسم، طرح “صیانت از حقوق کاربران در فضای مجازی” مطرح شده؛ جوکِ مطلق! قراره استفاده از آنتیفیلترها جرم به حساب بیاد. مجازات قراره داشته باشه. باورت میشه؟ از یه طرف استفاده از پیامرسانهای خارجی هم همینطور! وقتی بهش فکر میکنم خندههای هیستریک سراغ میاد. خیلی از مشاغل وابسته به همین کوفت و زهرمارهایی هستن که قراره جرم داشته باشن. آخه کجای دنیا آزادیت رو در این حد محدود میکنن؟
همین حالا که این رو مینویسم چندین نوع واکسن داخلیِ کرونا داره ساخته میشه. حتی داره تست میشه روی آدم! ما چیکار کردیم که از حقوق یک آدم معمولی برخوردار نیستیم؟ ما چیکار کردیم که نمیتونیم دغدغهی سلامت نداشته باشیم؟ ما چیکار کردیم که باید هر روز به فکر سلامت عزیزان و خودمون باشیم؟ ما کجای جهان ایستادهایم و به کدوم افق مزخرف این آسمون خیره شدیم؟
حالا از وضعیت دانشگاهها و تحصیل و هزینه تحصیل و این چرتوپرتها دیگه نمیگم. فقط یه کافیه یک نگاه به شهریه دانشگاه آزاد توی مقطع ارشد بندازی و با کیفیت تحصیل توی این دانشگاه مقایسهش کنی. طنزِ مطلقه.
واقعیتش اینه که من خندهام میگیره! خندهام از اینکه چرا اینقدر بیخود و بیاساس باید خسته بشیم. رفیق! کلاهمون پس معرکهست اینجا. من نمیگم پاشیم بریم یا اینکه کار خاصی بکنیم. واقعا هیچی نمیگم. چون دستمون جایی بند نیست. به کدوم ریسمون چنگ باید بزنیم تا دلمون خوش باشه؟ بعضا سطح دغدغههای ما به جایی میرسه که در توانمون نیست تا باهاش مقابله کنیم.
همونطور که که گفتم من نمیخوام انرژی منفی بدم؛ جدی! ولی نمیتونم حال بدِ مردم رو ببینم. یه زمانی که پادکست “بُعد دوازدهم” رو تولید میکردم، حرفهام رو داستان میکردم و میگفتم ولی الان که وقت نمیکنم تولیدش کنم، جایی به جز اینجا ندارم. البته فکر هم نکنم آدمهای زیادی این رو بخونن :)) اگر امروز یکی از دوستام نبود که باهاش صحبت کنم، شاید بیشتر غر میزدم و مینوشتم.
رفیق عزیزم! آدمی به امید زنده است. ما چارهای نداریم جز اینکه نون رو بزنیم توی امید و بخوریم. ما باید صبحانه، ناهار و شام امید بخوریم. همهی اینا رو گفتم که برسم به اینجا که این رو بگم. امید تنها چیزیه که نمیمیره. امید داشته باش. از زندگیت و لحظاتت لذت ببر. حتی با وجود همهی این کثافتهایی که هر روز میبینی و تجربه میکنی. چرا؟ چون لیاقتت بیشتر از اینهاست. چون باید لذت ببری. اگر اینطوری نباشه، نمیتونی به بقیه کمک کنی.
بذار یه چیزی بگم. متن زیر رو چند روز پیش توی کانال تلگرامم نوشتم که شاید بیربط به حرفهام نباشه:
“آنچه که همیشه واضح و مبرهن است، وجود درد در گذر ثانیهها و عمر است؛ گرچه این موضوع شاید برای عدهی بسیاری آشکار نباشد و صرفا از جهت «بودنِ» آن بدان اشاره میکنم. تجربهی زیستن، خواه یا ناخواه، سویههای بُرّندهی بسیاری دارد که گذر از آنها، بهناچار، تکههایی از عمر آدمی را برای خودشان نگاه میدارند.
اینکه مقابله با این لبهها و یا فرار از آنها اتفاق خوب یا بدی است را نمیتوان مشخص کرد. در واقع نمیتوان گفت که جدایی، مرگِ عزیزی، پیروزی و قهرمانی، ورشکستگی، دلشکستگی و دیگر اتفاقات، مانع یا تسریعبخش رشد انسان میشوند یا خیر.
چیزی که در این بین -به عقیدهی من- مهم و قابل توجه میباشد، این است که تمامی این فراز و نشیبها تکههای جدایی ناپذیر و غیرقابل انکار از زندگی هستند و زندگی و گذر عمر با اینها معنا پیدا میکند. حالا چرا نخست به درد اشاره کردم؟ به دلیل اینکه اتفاقات دردناک در اکثر مواقع میتوانند آموزههای بیشتری را نسبت به دیگر اتفاقات با خود به همراه داشته باشند. البته که اینها عقیدهی شخصی من هستند و احتمال آلودهشدنشان به تجربههای غلطم وجود دارد.
بههرحال انسان دغدغهمندی که تجربهی چشیدن لحظات دردناک را در زندگیاش داشته است، بهتر از دیگران میتواند خوشی را درک کند. چراکه دنیا پر از تضاد است و مفاهیم متضاد در کنار هم معنا پیدا میکنند. گذر عمر نیز مفهومیست دردناک که از یک سو به زندگی معنا داده است و از سوی دیگر نمود را در دل خود نهاده است.”
از درد و تجربهی دردناکِ زیستن نوشته بودم. ما تا با سختیها کشتی نگیریم و زخمی نشیم، چیزی نسیبمون نمیشه. زندگی کردن سراسر سختی و چالشه. تو ازش لذت ببر! بایدم ببری؛ چون امید داری.
ببخشید که سرت رو درد آوردم. امیدوارم که قورتِ آخر چایی یا قهوهت رو خورده باشی. حالا یک نفس عمیق بکش و از پنجره بیرون رو نگاه کن. سراسرِ کثافت میبینی! فقط تو هستی که میتونی عوضش کنی؛ لااقل توی دید خودت. تو قشنگ ببینش. به بزرگی خودت ببخشش. اون نمیتونه تو رو مجبور کنه که احساس خوشبختی نکنی. کافیه امید داشته باشی و از کوچکترین لحظاتت لذت ببری. واقعا اگر امشب چیزی نمینوشتم و چیزی نمیگفتم، احساس آرامش نمیکردم. مرسی که تا اینجا خوندی.